انگلیسی

داستان های انگلیسی با ترجمه ی فارسی

انگلیسی

داستان های انگلیسی با ترجمه ی فارسی

Fisherman


The cautious captain of a small ship had to go along a coast with which he was unfamiliar , so he tried to find a qualified pilot to guide him. He went ashore in one of the small ports where his ship stopped, and a local fisherman pretended that he was one because he needed some money. The captain took him on board and let him tell him where to steer the ship.


After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going so he said to him,' are you sure you are a qualified pilot?


'Oh, yes' answered the fisherman .'I know every rock on this part of the coast.'


Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship.


At once the fisherman added," and that's one of them."








نا خدای هوشیار یک کشتی کوچک مجبور بود در امتداد ساحل دریایی که نمی شناخت حرکت کند،بنابراین او تلاش کرد تا یک ناخدای آشنا به آنجا برای راهنمایی پیدا کند.او کنار یکی از بندرهای کوچکی که کشتی اش توقف کرد ایستاد؛ و یک ماهیگیر محلی چون به پول احتیاج داشت طوری وانمود کرد که یک راننده کشتی ماهر است. نا خدا او را سوار کشتی کرد و به او اجازه داد تا بگوید کشتی را به کجا براند.


بعد از نیم ساعت نا خدا گمان کرد که ماهیگیر واقعا نمی داند چه کار دارد می کند یا به کجا می رود پس به او گفت:"ایا تو مطمئنی که ناخدای ماهرهستی؟


ماهیگیر جواب داد:" بله"."من هر سنگ این بندر از کنار دریا را می شناسم".ناگهان صدای پاره شدن از زیر کشتی آمد. سرانجام ماهیگیر افزود:"و آن هست یکی از آن سنگ ها."


A shark inside us

The Japanese have always loved fresh fish. But the water close to Japan has not held many fish for decades. So to feed the Japanese population, fishing boats got bigger and went farther than ever. The farther the fishermen went, the longer it took to bring the fish. If the return trip took more time, the fish were not fresh.


ژاپنی ها همواره عاشق ماهی تازه هستند. ولی آب نزدیک ژاپن برای چند دهه ماهی زیادی نداشت. بنابراین برای فراهم کردن غذای ژاپنی ها ، قایق های ماهی گیری بزرگتر شدند و مسافتی بیشتر از قبل را طی می کردند. هرچه ماهیگیران دورتر می رفتند، بیشتر طول می کشید تا ماهی بیاورند. اگر برگشتشان بیشتر طول می کشید ماهی ها دیگر تازه نبود


To solve this problem, fish companies installed freezers on their boats. They would catch the fish and freeze them at sea. Freezers allowed the boats to go farther and stay longer. However, the Japanese could taste the difference between fresh and frozen fish. And they did not like the taste of frozen fish. The frozen fish brought a lower price. So, fishing companies installed fish tanks.

They would catch the fish and stuff them in the tanks, fin to fin. After a little thrashing around, they were tired, dull, and lost their fresh-fish taste. The fishing industry faced an impending crisis! But today, they get fresh-tasting fish to Japan. How did they manage? To keep the fish tasting fresh, the Japanese fishing companies still put the fish in the tanks but with a small shark.

The fish are challenged and hence are constantly on the move. The challenge they face keeps them alive and fresh!


برای حل این مشکل، شرکتهای ماهیگیری فریزرهایی را در قایقهایشان نصب کردند . آنها ماهی های به دست آمده را در فریزر قرار می دادند. فریزرها این امکان را فراهم می کرد که قایقها دورتر بروند و بیشتر بمانند. ولیکن ژاپنی ها توانستند به تفاوت بین ماهی تازه و منجمد پی ببرند و آنها مزه ماهی منجمد را دوست نداشتند. قیمت ماهی منجمد کاهش پیدا کرد. بنابراین شرکتهای ماهیگیری مخزنهایی نصب کردند. 

آنها ماهی میگرفتند و درون مخزن قرار می دادند. ماهی ها پس از کمی تحرک، خسته می شدند و مزه تازه بودن خود را از دست می دادند. صنعت ماهیگیری دچار بحران قریب الوقوعی شد. ولی امروزه آنها ماهی های تازه به ژاپن می فرستند. چطور توانستند مدیریت کنند؟ برای اینکه طعم ماهی تازه بماند، شرکتهای ماهیگیری ژاپنی هنوز ماهی ها را در مخزنها قرار میدهند ولی با یک کوسه کوچک.

ماهی ها تقلا می کنند و از اینرو دائما در حال حرکتند. تلاشی که می کنند باعث می شود آنها تازه و سرحال باشند.



Have you realized that some of us are also living in a pond but most of the time tired and dull? Basically in our lives, sharks are new challenges to keep us active. If you are steadily conquering challenges, you are happy. Your challenges keep you energized. Don’t create success and revel in it in a state of inertia.


تاحالا به این پی بردید که برخی از ما در استخر زندگی می کنیم ولی بیشتر مواقع خسته و کسل هستیم؟ اساسا در زندگی ما، کوسه ها چالش های تازه ای هستند که ما را فعال نگه می دارند. اگر شما مدام در تکاپو باشید، شاد خواهید بود. تلاشهایتان است که  شما را پر انرژی نگه می دارد. در وضعیتی از سکون موفقیت را کسب نکنید و به آن شاد نباشید.

 

You have the resources, skills and abilities to make a difference. Put a shark in your tank and see how far you can really go! Cheers,

“Weakness of attitude becomes weakness of character” - Albert Einstein


شما منابع، مهارتها، و توانایی هایی را برای ایجاد این تفاوت دارید. کوسه ای را درون مخزنتان قرار دهید و سپس خواهید دید که واقعا چقدر می توانید پیش بروید.

” ضعف برخورد( یا نگرش)  موجب ضعف شخصیت می شود” آلبرت انیشتن


Mother's Love

My mom only had one eye.  I hated her... she was such an embarrassment.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

 خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

 به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...

So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

My mom did not respond...

اون هیچ جوابی نداد....

I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

 حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

 سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

I was happy with my life, my kids and the comforts

 از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

 سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

 ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died.

همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

 ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

 خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.

 ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine.

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو

EAGLES IN A STORM

EAGLES IN A STORM


Did you know that an eagle knows when a storm is approaching long before it breaks? 
The eagle will fly to some high spot and wait for the winds to come. When the storm hits, it sets its wings so that the wind will pick it up and lift it above the storm. While the storm rages below, the eagle is soaring above it.
The eagle does not escape the storm. It simply uses the storm to lift it higher. It rises on the winds that bring the storm. 
When the storms of life come upon us - and all of us will experience them - we can rise above them by setting our minds and our belief toward God. The storms do not have to overcome us. We can allow God's power to lift us above them.
God enables us to ride the winds of the storm that bring sickness, tragedy, failure and disappointment in our lives. We can soar above the storm.
Remember, it is not the burdens of life that weigh us down, it is how we handle them.

عقاب ها در طوفان


آیا می دانستید که عقاب قبل از شروع طوفان متوجه نزدیک شدنش می شود؟

عقاب به نقطه ای بلند پرواز می کند و منتظر رسیدن باد می شود
وقتی طوفان از راه می رسد بال هایش را باز می کند تا باد بلندش کند و به بالای طوفان ببردش
در حالی که طوفان در زیر بالهایش در جریان است، عقاب بر روی آن در حال پرواز است
عقاب از طوفان نمی گریزد و از آن برای بلند تر پروزا کردن استفاده می کند. با باد هایی پرواز می کند و اوج می گیرد که طوفان را به همراه دارند
وقتی طوفان زندگی به سمت ما می آید و بی شک همه ما آنها را تجربه خواهیم کرد، می توانیم با قرار دادن ذهن و اعتقاداتمان به سمت خدا بر آنها چیره شویم. طوفان ها نباید بر ما غلبه کنند. ما می توانیم اجازه بدهیم که قدرت خدا ما را به فراتر از آنها ببرد
خداوند ما را توانا ساخته تا بر فراز باد های طوفان هایی که همراه خود بیماری، مصیبت، شکست و ناامیدی در زندگی را به ارمغان می آورند پرواز کنیم
به یاد آورید، بار زندگی نیست که باعث سقوط ما می شود بلکه علتش نوع عکس العمل ماست


Mountain Story

Mountain Story 


"A son and his father were walking on the mountains.
Suddenly, his son falls, hurts himself and screams: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
To his surprise, he hears the voice repeating, somewhere in the mountain: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
Curious, he yells: "Who are you?"
He receives the answer: "Who are you?"
And then he screams to the mountain: "I admire you!"
The voice answers: "I admire you!"
Angered at the response, he screams: "Coward!"
He receives the answer: "Coward!"
He looks to his father and asks: "What's going on?"
The father smiles and says: "My son, pay attention."
Again the man screams: "You are a champion!"
The voice answers: "You are a champion!"
The boy is surprised, but does not understand.
Then the father explains: "People call this ECHO, but really this is LIFE.
It gives you back everything you say or do.
Our life is simply a reflection of our actions.
If you want more love in the world, create more love in your heart.
If you want more competence in your team, improve your competence.


This relationship applies to everything, in all aspects of life;
Life will give you back everything you have given to it."

YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU!"
-- Unknown Author

داستان کوهستان


پسری همراه با پدرش در کوهستان پیاده روی می کردند که ناگهان پسر به زمین می خورد و آسیب می بیند و نا خود آگاه فریاد می زند: "آآآه ه ه ه ه"

با تعجب صدای تکرار را از جایی در کوهستان می شنود. "آآآه ه ه ه ه"

با کنجکاوی، فریاد می زند:"تو کی هستی؟"

صدا پاسخ می دهد:"تو کی هستی"

سپس با صدای بلند در کوهستان فریاد می زند:" ستایشت می کنم"

صدا پاسخ می دهد:" ستایشت می کنم"

به خاطر پاسخ عصبانی می شود و فریاد می زند:"ترسو"

جواب را دریافت می کند:"ترسو"

به پدرش نگاه می کند و می پرسد:" چه اتفاقی افتاده؟ "

پدر خندید و گفت:" پسرم، گوش بده"

این بار پدر فریاد می زند: " تو قهرمانی"

صدا پاسخ می دهد : " تو قهرمانی"

پسر شگفت زده می شود، اما متوجه موضوع نمی شود

سپس پدر توضیح می دهد: " مردم به این پژواک می گویند، اما این همان زندگیست"

زندگی همان چیزی را که انجام می دهی یا می گویی به تو بر می گرداند

زندگی ما حقیقا بازتابی از اعمال ماست

اگر در دنیا عشق بیشتری می خواهی، عشق بیشتری را در قلبت بیافرین

اگربدنبال قابلیت بیشتری در گروهت هستی. قابلیتت را بهبود ببخش

این رابطه شامل همه چیز و همه ی جنبه های زندگی می شود

زندگی هر چیزی را که به آن داده ای به تو خواهد داد

زندگی تو یک اتفاق نیست، انعکاسی از وجود توست